عقلانیت وحى که قرآن بیان مىکند، عقلانیت مستقلى است که مبناى آن رب است . عقل و وحى را نمىتوان دو چیز دانست . بحثخداشناسى که محور عقلانیت وحى است چهار وجه دارد: عدم امکان شک در خدا، عدم امکان اثبات وجود خدا، عدم امکان انکار خدا و نیز عدم امکان تعریف خدا .
اثبات وجود خدا مورد نهى قرآن، انبیاء و ائمه قلمداد شده است . از موانع توسعه همین چالشهاى سردرگم در مسائل کلامى دانسته شده است . یعنى تلاش براى اثبات خدا .
در قرآن در مبحث وحى سه نوع آیه داریم: دسته اول، آیاتى که از نزول دفعى وحى سخن مىگویند، دسته دوم، آیاتى که نزول تدریجى وحى را نشان مىدهند و دسته سوم، آیاتى که به ما نشان مىدهند چطور پیامبر به عنوان یک بشر، با راهنما قرار دادن قرآن، به «عمل صالح زمان» رسیده است; به این معنا که توانسته استبه مرحلهاى برسد که عملى را که با خردورزى خود نسبتبه شرایط زمان انجام داده است، از طرف خدا هم مهر تایید الاهى بخورد .
«وحى» یا «نزول دفعى» یعنى جهش در مبنا یا مبانى . فرمان «اقرا» یعنى «بفهم» ; چرا که در لحظه وحى بر پیامبر در غار حرا کتابى نبوده تا پیامبر بخواند . همینجاست که پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله با فهم جدیدى روبهرو مىشود که: آرى «رب» است که مىتواند جاودانه کند و مىتواند مبنا، بدیهى اولیه، و همان «اکسیوم» باشد . منظور خداوند از خطاب «اقرا: بخوان» القاى یک علم و فهم جدید است . براى تقریب به ذهن و درک فضاى آن موقع، عدهاى مىگفتند: ثروت، زمین، شیوه تولید، فرزندان و میراث گذشته ما را جاودانه مىکنند، «یحسب ان ماله اخلده» (همزه: 3) در برابر این نظریه در شب مبعث، مبناى جدیدى ارائه مىشود که تنها خدا مىتواند آدمى را جاودانه کند ... .
بسیارى مىخواهند عقل و وحى را دوتا بکنند و بعد هم به هم جوش بدهند . به نظر من این امکانپذیر نیست . قرآن عقلانیت مستقلى را بیان مىکند که من نامش را «عقلانیت وحى» گذاشتهام . در اینجا وحى عقلانیتى است که مبناى آن رب است .
شیطان از نگاه قرآن، خدا را قبول دارد . از سویى پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله هم خالقیتخدا را قبول دارد . اینجاست که عقلانیت وحى به مقوله فراگیر مبتنى مىشود که این مبنا مىتواند مبناى مشترکى براى گفتمان جهانى باشد . اصلىترین و بیشترین هزینهاى که ما در تاریخ صد ساله ایران پرداختهایم مسئله حذف نیروها بوده است . عدهاى را با خدا و عدهاى را بىخدا تصور کردهایم . یک عده را دیندار و عده دیگر را بىدین خواندهایم، درحالىکه خود شیطان هم خدا را قبول دارد و فرعون هم دیندار است . اگر با خدا - بىخدا، تنها ملاک حق و باطل باشد بنابراین شیطان هم دوست ما خواهد شد .
وحى تدریجى یعنى حضور همواره خدا در روابط و احکام ما . قرآن در بیست و سه سال، چگونگى برخورد با جنگ، صلح، منافق، کافر، ازدواج، ارث، مسایل اخلاقى، انفاق، ایثار، و ... را بیان مىکند . ابواب مختلف قرآن در واقع تحقق خدا و صفات خدا در تمامى مسایل روزمره است .
یک دسته از آیات هم وجود دارد بدین معنا که شخص پیامبر، روش و نگرش قرآن را «راهنماى عمل» قرار داده است . به عنوان نمونه پیامبر صلى الله علیه و آله شخصا در جنگ احد، جنگ را طراحى مىکند و فرماندهى را به عهده مىگیرد . و بعدا مىبینیم که خداوند در قرآن طراحى پیامبر صلى الله علیه و آله را تایید مىکند . همینها مجموعه آیات الهى دسته سوم را تشکیل مىدهند . یعنى بشرى چون پیامبر صلى الله علیه و آله به مرحلهاى از عقلانیت و رشد مىرسد که طى 23 سال مىتواند طرحى را در بستر زمان و مکان اجرا کند تا آنجا که مورد تایید خدا قرار بگیرد . این هدف وحى است که از بشر عنصرى فعال، پویا و اندیشهورز بسازد .
بحثخداشناسى که جوهر و محور عقلانیت وحى است از نگاه من چهار وجه دارد . نخست اینکه در خدا نمىتوان شک کرد، اگر در خدا شک کنى در تصورت از خدا شک کردهاى و این باعث مىشود که تصورت از خدا ارتقا پیدا کند و این شک جایز و واجب است . در هر چه شک کنیم در واقعیت و هستى نمىتوانیم شک کنیم .
دوم اینکه خدا را اثبات هم نمىتوان کرد; چرا که براى اثبات آن به یک سرى مقدمات یقینى نیازمندیم . مقدمات و بدیهیات یقینىاى که در واقع همان حضور خداست . آنهایى که سعى دارند خدا را از نیستى درآورده و هستى آن را اثبات کنند، ناخودآگاه در طول اثبات خدا، «نیست انگار» شده و با دستخود به بىخدایى امتیاز مىدهند ... . از آنجا که اثبات کار ذهن است، خروجى کارکرد ذهن، چیزى کلى است و کلى مرکب استبنابراین هرگز به خداى واحد نمىتوان رسید به چیز مرکبى مىرسیم که کاربردى هم ندارد .
سوم اینکه خدا را نمىشود انکار کرد یعنى هر کس که بخواهد انکار کند، در جاده انکار باز به خدا مىرسد . برتراند راسل در کتاب خود با نام جهانبینى علمى مىگوید: «بر اساس اصل دوم ترمودینامیک یا اصل آنتروپى، این جهان محدود است ... . برخى کشیشها به این صورت به خدا مىرسند که وقتى جهان محدود شد، باید خدایى باشد .» آنگاه راسل مىافزاید «من این جهان محدود و افولپذیر را دوست ندارم» ، مىگوییم آقاى برتراند راسل تو اینجا به توحید ابراهیمى رسیدى که مىگوید «لا احب الآفلین» (انعام 6: 76) ... هر کس بخواهد انکار کند باز در جاده انکار به خدا مىرسد .
چهارم اینکه خدا را نمىتوان تعریف کرد . اگر تعریف کنیم یعنى خودمان خداییم یا بالاتر از خدا هستیم .
یکى از موانع و کند کنندههاى حرکت توسعه همین چالشهاى سردرگم در مسائل کلامى بوده است . اینکه همیشه خواستهایم خدا را اثبات کنیم، اصلىترین جهاد شده است; یعنى جوانها بروند در جبهه و خون بدهند، آنگاه ما بنشینیم و خدا را خلق کنیم . نتیجه این روند عافیتطلبى و پیدایش یک طبقه یا صنفى است که اصلىترین جهادش اثبات و خلق خداست . همان چیزى که توسط قرآن، انبیاء و ائمه منع شده است .
چگونه پیامبران به عقلانیت وحى رسیدهاند و آیا آدمهاى معمولى هم مىتوانند به عقلانیت وحى برسند یا نه؟ این مطلب در آیه 110 سوره کهف آمده است . خدا به پیامبر مىگوید: «قل انما انا بشر مثلکم یوحى الى انما الهکم اله واحد ...» (مفسران با مترجمان در این آیه اختلاف دارند) مىگوید من بشرى مثل شما هستم که به من وحى مىشود، نمىگوید: من بشرى هستم مثل شما، جز اینکه به من وحى مىشود . اصلا آیه وقف ندارد، مىگوید: من بشرى هستم مثل شما که به من وحى مىشود; یعنى به شما هم وحى مىشود . لغت وحى الزاما لغت مثبت نیست ; چرا که شیاطین نیز به هم وحى مىکنند و موارد وحى بسیار است .
بعضى مىگفتند چرا من پیامبر نیستم . پاسخ این است که راه باز است . همانطور که پیامبر، پیامبرتر مىشود و تکامل پیدا مىکند و پیامبر از اول مکه تا بعد از بیست و سه سال همواره رشد کرد و پیامبرتر شد، یک انسان هم مىتواند در جاده پیامبرى گام بردارد، منتها در یک مرتبهاى مىماند .
هرچند مطالب یاد شده را نمىتوان خالى از نکات مفید دانست اما برخى نکات قابل تامل و بررسى در این مقاله وجود دارد .
1 . استفاده از تعبیر «جهش در مبنا یا مبانى» براى نزول دفعى وحى قابل تامل است; چرا که اولا، باید معلوم شود آن مبناى اولیهاى که جهش در آن صورت گرفته از دو حال خارج نیستیا مبناى باطلى بوده است، چنانکه از ظاهر کلام ایشان استفاده مىگردد، یا مبناى حق بوده است . در صورت اول، صاحب این مبناى باطل یا باید شخص شریف پیامبر صلى الله علیه و آله باشد یا کسانى غیراز ایشان . صورت اول چون از مصادیق جهل و جهالت است، اولا، از مظاهر شرک به خداست، ثانیا، نسبتبه پیامبر صلى الله علیه و آله به جهت منافات با عصمت منتفى است . صورت دوم نیز ناموجه است; چرا که امر «اقرء» در اول سوره خطاب به پیامبر صلى الله علیه و آله است و او مامور شد که براى نفس خود بخواند، نه براى دیگران، هرچند خواندن براى دیگران از اغراض نزول است، چنانکه مفسرین از جمله علامه طباطبایى در المیزان فرمودهاند، معنا ندارد بفرماید اى پیامبر صلى الله علیه و آله نسبتبه معنایى که به آن معتقد نیستى، جهش پیدا کن و مبناى حق را که «رب» مىباشد، اتخاذ کن .
اما اگر آن مبنایى که جهش در آن صورت گرفته است، مبنایى حق است، جهش از مبناى حق به مبناى حق یعنى جهش در مبناى واحد، با حفظ خصوصیات و این بىمعناست .
ثالثا، استعمال «اقرء» در معناى افهم (بفهم)، استعمال در غیرمعناى حقیقى است; چرا که نه در کتب لغت و نه در کتب تفسیر، اقرء به معناى «بفهم» نیامده است، پس محتاج به قرینه است . ادعاى وجود قرینه مبنى بر اینکه در موقع نزول آیه کتابى نبوده تا پیغمبر صلى الله علیه و آله بخواند، درست نیست; زیرا، چنانکه علامه فرموده، مراد از امر به «اقرء» تلقى کردن قرآنى است که جبرئیل به پیامبر وحى مىکند، مانند کسى که در صدر نامهاش براى شخصى مىنویسد: «نامهام را بخوان و به آن عمل کن» . و این امر به قرائت نامه هستبه آن شخص، هرچند هنوز متن نامه را نخوانده است و یا اصلا ممکن استبگوید نامه من که به تو خواهد رسید، آن را بخوان و عمل کن . در هر دو صورت اطلاق قرائت در این مورد صحیح و بر طبق استعمال حقیقى است .
2 . ایشان در باب عقل و وحى گفته است: «بسیارى مىخواهند عقل و وحى را دوتا کنند و بعد هم به هم جوش بدهند . به نظر من این امکانپذیر نیست .» در اینجا توجه به دو نکته ضرورى است . الف) در آیات و روایات، عقل و وحى به عنوان دو موهبت الاهى مجزاى از هم و در عین حال مرتبط با هم تعریف شدهاند . عموم اندیشمندان نیز واحد بودن این دو را منطقا و عقلا درست نمىدانند .
ب) عقلانیت وحى امرى غیراز خود عقل و خود وحى است و ظاهرترین معناى آن این است که وحى صبغه عقلانى دارد . معناى صبغه عقلانى داشتن وحى هم آن است که نه تنها در تعارض با عقل نیست، بلکه با آن سازگارى دارد . بدیهى است چنین امرى نه تنها دلیل بر اتحاد نیست، بلکه برهان قوى بر انفکاک این دو مىباشد .
3 . در مورد نکوهش تقسیم مردم به بىخدا و با خدا و اینکه شیطان نیز خدا را قبول داشت، پس بىخدایى نداریم و اگر باخدایى و بىخدایى ملاک حق و باطل باشد، شیطان دوست است، چون باخداست، باید گفت مراد از باخدا بودن، علاوه بر اعتقاد به اصل وجود خدا، اعتقاد به صفات و افعال حکیمانه و تن دادن به عبودیت او باشد، و در این صورت آیا باز مىتوان ادعا کرد همه با خدا هستند و بىخدایى وجود ندارد . در آن صورت، با این همه آیات شریفه و روایات فراوان که از ایمان و کفر بحث کرده و از مؤمن و کافر سخن به میان آورده است، چه باید کرد؟ جایگاه «من یومن بالله» و نیز «الذین کفروا» کجا خواهد بود؟!
4 . از نظر نویسنده محترم بحثخداشناسى داراى چهار وجه است . نخست اینکه در خدا نمىتوان شک کرد . اگر در خدا شک کنى در تصورت از خدا شک کردهاى و شک در تصور از خدا، باعث ارتقاى تصور انسان از خدا مىشود . حال آنکه لزوما چنین نیست; زیرا چه بسا شک در تصور از خدا باعث گمراهى گردد .
اما اینکه چنین شکى واجب است، اولا، دلیلى بر آن اقامه نشده است . ثانیا، نادرست است; زیرا این وجوب یا باید عقلى باشد یا شرعى و یا عرفى و هیچکدام از عقل و شرع و عرف چنین شکى را واجب ندانستهاند .
5 . در مورد تعریف خدا باید گفت که درست است که تعریف ذات خدا امکان ندارد، اما مىتوان خدا را به صفاتش تعریف کرد و با توجه به صفاتش او را شناخت و شناساند . خود لفظ «اکبر» در ذکر شریفه «الله اکبر» تعریف خداست; یعنى موجودى که بالاتر از توصیف است و این خود تعریفى است که برگرفته از ذات اوست . حال اگر مراد نویسنده از عدم امکان تعریف خدا، همه اقسام تعریف باشد، چنین ادعایى با تعریف خود ایشان از خدا، یعنى «هستى که در نیستى گذر ندارد» ، در تعارض مىافتد .
6 . نکوهش مباحث کلامى نیز ناصواب است . شرافت و فضیلت علم کلام بر کسى پوشیده نیست; زیرا دفاع از عقاید دینى و حفظ مرزهاى عقیدتى مؤمنان از اهداف مقدس انبیاء بوده و ائمه اطهار علیهم السلام نیز همین مسلک را داشتهاند . امام صادق علیه السلام مىفرماید: «بهترین و واجبترین فرضیه بر انسان شناختخدا و اقرار به عبودیت اوست»(1)
مگر امام صادق علیه السلام شاگردان مبرزى مانند هشام بن حکم در علم کلام و مباحث مربوط به خدا و اثبات وجود و صفات او و سایر مباحث کلامى تربیت نفرمودند . راستى کسانى که نتوانستهاند از راه شهود عرفانى وجود خدا را احساس و مشاهده کنند، از چه راهى باید به این اعتقاد برسند و چه علمى باید متکفل و پاسخگوى این امور باشد . آیا مناظرات کلامى و عقلانى ائمه علیهم السلام در دفاع از وجود خدا و صفاتش و ارائه مستدل عقاید دینى در مقابله با زندیقان و منحرفان، مسائلى غیرضرورى هستند که پرداختن به آنها باعثبهوجود آمدن عافیتطلبى کسانى است که به این امور مىپردازند؟ مگر نه این است که به مقتضاى آیه شریفه «فاسئلو اهل الذکر» باید به اهل نظر در هر علم و موضوعى رجوع کرد؟ بزرگان دین دفاع متکلمان از آموزههاى دینى و حل شبهات منکرین را «جهاد بزرگ» خواندهاند . طبرسى در تفسیر شریف مجمعالبیان در ذیل آیه شریفه «فلا تطع الکافرین و جاهدهم به جهادا کبیرا» مىنویسد: این آیه دلالت دارد بر اینکه مهمترین و بزرگترین جهاد از حیث منزلت پیش خداوند جهاد متکلمان در حل شبهات مبطلین و دشمنان دین است .
1) بحار، ج 4، صص 54 و 55 .
بازتاب اندیشه > مهر 1382 - شماره 42